تعبیر اژدها را که در لفظ «طنین» آمده، برای منصور حلاج گفتهاند. گفتهاند این است عاقبت کسی که همکاسه طنین میشود. شاید اگر نعره «اناالحق» را این مست لایعقل، توی همان دهاتشان و مقابل چشم و گوش چندتا دهقان و پینهدوز و میراب میکشید، اینچنین مجازاتش نمیکردند؛
دست بالا دیوانه ده لقب میگرفت و وسیله تفریح و شادی بچههای ده میشد، یا بقچهبندیلش را زیر بغلش میزدند و آواره دهاتش میکردند. اما رفیق قلندر ما، این همه ملقبازی را در خانه قاضی – بلکه غازی – انجام داد. معلوم است که اژدهای هفتسر، یا به تعبیر ابنعربی طنین بدمست، از شنیدن اناالحق خونش به جوش میآید و فرمان قتل عارف دلسوخته را صادر میکند.
اهل تأویل هرچه میخواهند بگویند و عرفا هرچه میخواهند کردار و گفتار منصور را تفسیر کنند و برایش بیت – بلکه غزل – بسازند؛
اینها جان منصور را نجات نمیدهد، چرا که صاحبان قدرت- چه شیخ و زاهد باشد، چه محتسب و نسقچی- از «اناالحق» همان را میفهمند که باید بفهمند.
حتی درصدی از این نوع ادعاهای عارفانه کافی است برای اینکه سری بالای دار رود و تنی شمعآجین شود؛ نمونهاش عینالقضات و شیخشهابالدین سهروردی که کفر نگفته، سر سبز خود را بر باد دادند.
منظورم از این چیزها که میگویم این است که قدرت و صاحب قدرت، در هر رده و مرتبهای، شوخیبردار نیست؛ مثلا اژدهای هفتسر بین شوخی و جدی و حرف عرفانی و بیان رمزی و توطئه و حرف عاشقانه و سزا و ناسزا فرقی نمیگذارد.
هیچ منطقی هم بر عمل و عکسالعمل او نیست؛ یکباره کلهاش (یکی از هفت کلهاش) داغ میشود و فرمان به قتل و شکنجه و زندان میدهد. خدا عاقبت ما را با صاحبان قدرت ختم به خیر گرداند.
نزدیکشدن به دستگاه قدرت و به صاحبان قدرت در هر شکلش بازی با مرگ است. قدیمیها میگفتند که «صد من گوشت شکار، به یک نفس تازی نمیارزد».
رفیق صاحبمنصبانشدن هم اگر صد حسن داشته باشد – که قطع به یقین دارد – به یک عیب همنفسشدن با تازی، نمیارزد.
نمونهاش ایاز بیچاره که اگرچه تنها کسی است که پای بر رخساره محمود میگذارد، اما تکلیف زلفش را نیز نمیتواند خود روشن سازد.
حالا میگوییم ایاز مرز رفاقت را درنوردیده و وارد حوزه عاطفی سلطان شده و در زمره معشوق (گیرم از نوع افلاطونی) درآمده اما حرف اصلی اینجاست که مغناطیس سلاطین چنان خطرناک است که تیر غضبش رفیق و معشوق نمیشناسد؛
نه رفیق و معشوق که حتی وزیر و مشیر را هم ایمن نمیگذارد. کافی است نگاهی سرسری به احوال سلاطین گذشته بیندازیم تا ببینیم چه بلاهای عظیمی بر سر طیف وسیع رفقا و معشوقها – بلکه معشوقهها و وزرا و مشاورین ونزدیکان آنها- آمده است.
گاهی در تاریخ به مرد یا زنی و حتی کودکی برمیخوریم که بیآنکه خواسته باشد و صرفا بر اثر یک تصادف ناخوشایند، به جرم برادربودن یا خواهربودن و یک نسبت نسبی با صاحب قدرت محکوم است که بمیرد یا در کنج سیاهچالی روزگار بگذراند یا جهان را از سوراخهای نقابی آهنین تماشا کند.
البته آن روی سکه هم هست و حتی احتیاج به مرور تاریخ هم نیست و کافی است به خاطرات نهچندان دورمان رجوع کنیم تا ببینیم که از قِبَل پیوند با قدرت- چه دور و چه نزدیک- چه مواهب گرانمایهای نصیب پسرخالههای دسته دیزی صاحبان قدرت میشود که خوشبختانه فعلا این موضوع بحث ما نیست.
از بحث جدا نیفتیم؛ داشتم میگفتم که واردشدن به حوزه اعمال قدرت و شریکشدن در سازمان قدرت هم به خودی خود بازی با آتش و به قول قدیمیها وررفتن با دم شیر است.
درواقع همین شراکت بود که دودمان برامکه را بر باد داد و سنت وزیرکشی را در دستگاههای حاکمیت باب کرد که تا همین روزگار پهلوی دوم هم تداوم پیدا کرد. با قدرت – خاصه با صاحب قدرت مستبد – هرگز نمیتوان از در مشورت و وزارت درآمد و در عین حال بر مال و جان خود ایمن بود. احساس خطر فقط از یک ناحیه و دو ناحیه نیست که مثلا مرد خردمند بتواند چارهاندیشی کند و خود را بیمه سازد.
همیشه در دمودستگاه قدرت- و به قولی که رفت- در مجاورت اژدهای هفتسر، مارها و عقربهایی لانه دارند که به انگیزههایی مثل حسادت و جاهطلبی و زیادهخواهی- و اگر مغولها را به یاد بیاوریم – سادیسم و شهوت دگرآزاری، گاهی به اقتضای طبیعت وگاهی از ره کین، از مکمن خود بیرون میآیند و کار دست آدم میدهند.
امیرکبیر فقط از ناحیه سلطان صاحبقران نیست که باید خود را بیمه کند بلکه باید پیدرپی چارههایی بیندیشد تا بتواند بخشی از دسایس مهد علیا و میرزا آقاخان نوری و لشکر عظیمی از صاحبمنصبان معزول و شازدههای مستمریبریده و عشاق سینهچاک سلطان و... را خنثی کند.
چندان بیوجه نخواهد بود اگر میرزاتقیخان را تصور کنیم که در راهروهای عمارت سلطانی میچرخید و زیر لب میگفت: «من خود از کید عدو باک ندارم لیکن / کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش».
به همه آنچه گفتم اضافه کنید عهد و پیمانی را که هر مرد خردمندی با خود و خدای خود میبندد. میرزاتقیخان علاوه بر دشمنان حسود و سرسپردگان به بیگانه و اقارب شاه، از یک ناحیه دیگر هم در مخاطره است و آن عقیده و مرامی است که نمیشود از آن کوتاه آمد و به قول قدیمیها «گوشکری خود در داد».
سر تامسمور در مجاورت با قدرت مطلقه شاههنری، هزاران دشمن داشت که به خونش تشنه بودند اما چیزی که باعث جداشدن سر از بدن مور شد، عقیده راسخ و مرام متعهدانه او بود.
هنوز هم میشود درباره خطرات نزدیکشدن به ید بیضای قدرت حرف زد؛ مثلا دراینباره که معمولا گناه صاحب قدرت را به نام دوروبریها مینویسند و در جنگها و انقلابها، اول حساب همین دوروبریها را میرسند.
اما زودتر باید خود را از حاشیههای این مقدمه خلاص کنیم تا فرصتی برای بحث اصلی باقی بماند؛ بحثی درباره حال و روز و اوضاع و احوال شاعر و طنزپرداز و لطیفهگو و نکتهسنج که از بد حادثه به قدرت نزدیک میشود.
البته وضعیت موجوداتی مثل تلخک و بهلول و کریم شیرهای متفاوت از حال و روز شاعران است، برای اینکه بالاخره دلقکجماعت آموخته است که بهسهولت در مواقع خطر خود را به جیم جنون بزند و از مهلکه جان سالم به در ببرد و شاید به همین سبب است که هرگاه استبداد به اوج خود رسیده و قدرت، رخت و لباس قهاری به تن کرده، تعداد عقلای مجانین رو به افزایش نهاده است.
البته یقینا همیشه و همهجا این حکم کلی که «بر مجنون هرجی نیست» مصداق نداشته و کم نبودهاند قادران قهاری که حتی به مجانین رحم نکردهاند و سر از بدنشان جدا کردهاند.
با این همه، شعرا و حکما و طنازان- به نسبت زیادی- بودهاند که مأموریت غیرممکن انتقاد از قدرت و اصلاح زمامداران را بهخوبی انجام داده و ملوک را از راه کج به راه راست هدایت کردهاند.
موسای کلیم علیهالسلام برای اینکه فرعون مستبد خودرأی خودستارا سر عقل بیاورد به اذن حضرت باری، تمهیداتی اندیشید تا تبلیغ خویش را جذاب و قابلتوجه کند.
اول عصا انداخت که اژدها شد و اژدهاچههای سحاران را بلعید و بعد ید بیضایی به رخ کشید که فرعون را متحیر ساخت.
البته از قدیم و ندیم گفتهاند که عشق و قدرت- و بلکه عشق قدرت- چشم را کور میکند و گوش را کر و برای همین این معجزات بیبدیل در دل سنگ فرعون اثر نکردند، اما بحث اینجاست که آدمی با صاحبان قدرت همینجوری رک و مستقیم نمیتواند حرفش را بزند؛
لااقل کاری باید بکند که خشم و غضب موجودات قدرقدرت را - اگر نه زایل کند، لااقل- به تعویق بیندازد؛
چنانکه موسی کرد و چنانکه باقی مصلحان کردند (البته مصلحانی که بر این عقیده بودند که با اصلاح مَلِک، مُلک و مردم نیز اصلاح میشوند، وگرنه آنها که عقیدهشان بر انقلاب و براندازی است، راه و رسمی مخصوص به خود دارند. منظور من گروه قلیل اهل فضل هستند که نصیحتالملوک میکنند و یا راه ثواب و صواب پیش پای پادشاهان میگذارند؛
مثل خواجهنصیر و ابوریحان و فضلبنسهل و یحیای برمکی و... . البته پیشتر گفتیم که اینها از جنس وزیر و مشاور و عامل و کارگزارند، اما واقع این است که اینها اهل فضل و ادب هم بودهاند و اینطور که تاریخ گواهی میدهد، صاحبان قدرت در انتخاب نزدیکان خود چندان هم بیسلیقه نبودهاند و معمولا بین ملوک بر سر تصاحب اهل علم و فضل، نزاع و درگیری زیاد بوده است.
دقیقا نمیدانم با چه دستگاه و چه شیوهای، اما به طریقی که امکان خطایش در پایینترین درصد ممکن بوده، میگشتند و اهل علم و معرفت را پیدا میکردند و تا حد ممکن به دربار و بارگاه خویش نزدیک میساختند.
حتی مغول که الف را از استر تشخیص نمیدادند- حتی اینها هم- در یافتن علما و فضلا نابلد نبودهاند؛ نمونهاش انبوه وزیرانی که اگر نبودند، کمکم ادب این سرزمین شکل و میراثی متفاوت و- احتمالا- نازل میداشت.
به هر حال بهترین شاهنامه، مزین به اسم بایسنقر است و بهترینهای دیگر به اسم دیگر وزیران فرهیخته و فاضل.
ناچارم دوباره این نکته را گوشزد کنم که اگر چه ملوک برای جذب خردمندان خوشاستقبال بودهاند اما بدبدرقه هم بودهاند و دستشان کم به خون بزرگان مصلحتاندیش آلوده نشده است.
با این همه همینقدر هم که ظرفیت داشتهاند و توصیه خردمندان را میشنیدهاند یعنی تا همین حد هم قابل ستایش و تحسیناند.
یقینا قدرتمندان امروز دنیا، حتی به همان اندازه ناصرالدینشاه قاجار هم تاب تحمل میرزاتقیخان امیرکبیر را ندارند.
بعید میدانم در دنیای دموکراتیک و آسانگیر امروزی صاحب قدرتی پیدا شود که به اندازه امیر انکیانو تاب تحمل نصایح تند و گاه تلخ سعدی را داشته باشد؛
«به نوبتند ملوک اندرین سپنجسرای / کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای»
خدا نکند که از عرایض من برداشت سیاسی کنید بلکه مقصودم این است که روزگار عوض شده و شکل و شمایل قدرت به نحوی تغییر یافته که حتی در ملیحترین شکل هم نمیشود کجمدار خشکمغزی مثل رئیسجمهور ایالات متحده را به راه راست آورد، یا آتش تیز جنگافروزیاش را با بیت شعری یا جمله نغزی سرد کرد، اما شعرایی که ما نامشان را تقدیسگران قدرت و خشونت گذاشتهایم، چنان با پادشاهان سخن گفتند که آنها را از خر شیطان پایین آوردند و جلوی خونریزیهای بسیار و آزار و اذیت رعیت بینوا را گرفتند.
آنجاها هم که نشده و نتوانستهاند و ابلیسی پیدا شده که بر شانههای ضحاک بوسه زده، در زمره همان صفحات زشت و سیاه تاریخ هستند.
فیلمهای بالاتر از خطر که به مأموریتهای غیرممکن تعبیر میشوند را دیدهاید؟ دیدهاید که قهرمان قصه چه سختیها و مرارتهایی میکشد و چه کارهای محیرالعقولی انجام میدهد و مدام چهره عوض میکند تا بلکه جلوی انفجار بمبی را بگیرد، یا آدمکشی را از صحنه دور کند، یا نگذارد که دانشمند دیوانهای آب شرب مردم بینوا را مسموم سازد؟ آنجا هم که بمبی ترکیده یا آبی مسموم شده و مردمی به قتل رسیدهاند همان جاهایی است که قهرمان قصه دیر رسیده یا نرسیده یا گرفتار مأموریتی دیگر بوده است.
این «مأموریتهای غیرممکن» شاید علاوه بر کارهای تام کروز، بهترین تعبیری باشد که بتوانیم به کارها و نصایح سعدی و مولانا عبید و حافظ و فردوسی و...
در مواجهه با قدرت و پادشاه خودکامه اطلاق کنیم. الحق که مأموریت غیرممکنی بوده است که شیخ شیراز چشم در چشم شمسالدین حسن علکانی بدوزد و بگوید: «دو چیز حاصل عمر است، نام نیک و ثواب / وزین دو درگذری، کل من علیها فان / سرای آخرت آباد کن به حسن عمل/ که اعتماد بقا را نشاید این بنیان / پس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر / که دولتی دگرت در پی است جاویدان...».
اگر بنا بر نمونهآوردن بود، یکی از قصاید سعدی کفایت میکرد تا کل این اوراق را سیاه کنم و همهمان موقع خواندن لب بگزیم که واقعا سعدی در برابر آن ملوک قدارهبند بیعاطفه – که به پدر و پسر خود رحم نمیکردند و به سادگی آبخوردن میل در چشم هر که میخواستند میکشیدند- اینگونه جسورانه سخن گفته و آنها او را به سیاهچال و زندان نینداخته و به جلاد نگفتهاند که زبان از قفای این شاعر بیرون بکشد؟ فضا را مجسم کنید.
گوش تا گوش دربار آدم و شاعر و وزیر و نوکر و حسود و بادمجاندور قابچین و سرهنگ و زاهد و محتسب نشستهاند و ایستادهاند و آن بالا روی تخت مرصع، امیرانکیانو تکیه داده و سعدی این طرف از قصب الجیب خود شعری به عنوان مدح بیرون آورده، در همان بیتهای آغازین آورده: «دنیا نیرزد آن که پریشان کنی دلی / زنهار بد مکن که نکرده است عاقلی / این پنجروزه مهلت ایام آدمی / آزار مردمان نکند جز مغفلی / بازی نظر به خاک عزیزان رفته کن...»؛
حتی این نصایح را به سارکوزی هم نمیشود کرد؛ آن هم در این روزگار که حقوق بشر هست و اطلاعرسانی به حد انفجار رسیده و یک تابویی به اسم افکار عمومی بالای سر همه هست و چیزی مثل رسانهها بر همهجا سایه دارند و اوضاع طوری است که دیگر هیچ حاکمی نمیتواند یواشکی کسی را بکشد یا گوشمالی دهد، با این حال هم میکشند و هم گوشمال میدهند و مثلا در ابوغریب هر کار دلشان بخواهد با زندانی میکنند.
اما زمان امیر انکیانو که این چیزها نبود؛ مسموم کردن سعدی کاری نداشت، یا صدور این دستور که «ببرید زبان این پدرسوخته را» کاری نداشت، اما چون سعدی بلد بود این مأموریت غیرممکن را انجام دهد، چون میدانست چه باید بگوید و چگونه باید بگوید و تا چه حد باید ملیح و طنازانه باشد، نصیحتش کارساز میشد.
شعرای قدیم، حتی دربارنشینانی نظیر عنصری و سروش اصفهانی به ما یاد میدهند که بهرغم همه گرفتوگیرها و مضیقهها و عصبانیتها، همه حرفی را میشود زد و هر نصیحتی را میشود کرد، به شرط آنکه بلد باشیم این مأموریت غیرممکن را درست انجام دهیم؛
به شرط آنکه از شیخ اجل یاد گرفته باشیم چطور سمقونیا را به شکر درآمیزیم که کام کسی تلخ نشود.
من جور صاحبان قدرت را توجیه نمیکنم، اما واقعیت این است که ما هم بلد نیستیم با ارباب قدرت درست حرف بزنیم؛ بلد نیستیم که داروی تلخ پند را «به پرویزن معرفت بیخته / به شهد ظرافت برآمیخته» و به صاحب قدرت که سهل است، به رفیقمان بچشانیم.
روزنامهها را نگاه کنید؛ انباشته است از مقالات و نوشتههای عصبانیکننده و توهینآمیز؛ سراسر فحشهای رکیکی است که تغییر قیافه دادهاند و ظاهری مؤدب پیدا کردهاند. حال آنکه همینها کار را خراب کرده است.
درست مثل اینکه مأموریت غیرممکن را بهجای تام کروز بدهیم غول بیشاخودمی مثل آرنولد یا استالونه بازی کنند؛ از عهده کار که برنمیآیند هیچ، هر جا را هم که خرابکارها خراب نکرده باشند، اینها خراب میکنند، هر آدمی هم که از انفجارها جان سالم بهدر برده باشد، اینها میکشند.
ما –اول خودم را میگویم – در حکم موجودات بیدستوپایی هستیم که میخواهیم در افق بالاتر از خطر قرار بگیریم.
طنز و ادبیات و مواجهه با قدرت کسی را میخواهد که راه سخنگفتن و نصیحتالملوک را در افق بالاتر از خطر آموخته باشد و چه استادی بالاتر از سعدی که از اتفاق، سخن هم درشت میگوید، با این استدلال که «گر من سخن درشت نگویم تو نشنوی».
یعنی اگر راهش را بلد باشی- که من نیستم- میشود درشت سخن گفت، اما تلخ و زننده و دلبههمزن نبود و موجبات دردسر برای خود و مردم را فراهم نکرد